دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , عکس نوشته , ,

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه ، از خیابانی که نیست
می نشینی رو به رویم خستگی در می کنی
چای می ریزم برایت ، توی فنجانی که نیست
باز می خندی وَ می پرسی که : حالت بهتر است ؟
باز می خندم که : " خـــــیلی " گرچه می دانی که نیست !
شعر می خوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت ، می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست ؟
وقتِ رفتن می شود با بغض می گویم : نرو ...
پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست
می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم با یاد مهمانی که نیست
رفته ای و بعدِ تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی ... کار آسانی که نیست
" بی تا امیری نژاد "
دسته : دلنوشته , تلخ نوشته , ,

مست شد...
خواست که ساغر شکند !
عهد شکست ...
فرق پیمانه و پیمان ز کجا داند، مست ...
دسته : دلنوشته , تلخ نوشته , عکس نوشته , ,

ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ
ﺣﻮﺻﻠﻪ ﮐﻦ
ﺁﺏ ﻫﺎﯼ ﺯﻭﺩﮔﺬﺭ
ﻫﯿﭻ ﻓﺼﻠﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺩﯾﺪ …
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ
ﺍﺯ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﻣﺎﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻭ ﮔﻮﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺑﺎﺯﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ
ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ
ﺑﺴﻨﺪﻩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ …
ﺣﺎﻻ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺭﺳﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ …
دسته : دلنوشته , تلخ نوشته , ,

اگر می روی، تا آخر برو ...
اگر می مانی، تا آخر بمان ...
این تن خسته است ...
از نیمه رفتن ها ...
از نیمه ماندن ها ...
دسته : دلنوشته , تلخ نوشته , ,
خدایا ....
دریافته ام کسی که میگوید : " برایم دعا کن.. " ...
از روی عادت نمی گوید ...
کم آورده است ...
دخل و خرجش دیگر با هم نمی خواند ...
صبرش تمام شده است ...
اما هنوز هم دردهایش باقی مانده است ... !!!!
کاش می دانستی چقدر دردناک است شنیدن جمله ی :
" برایم دعا کن ... "
مانند شنیدن آخرین درخواست اعدامی ....
که هنوز به معجزه ایمان دارد ...
دسته : دلنوشته , تلخ نوشته , عکس نوشته , ,
حال آدم که دست خودش نیست
عکسی می بیند
ترانه ای می شنود
خطی می خواند
اصلن هیچی هم نشده
یکهو دلش ریش می شود …
حالا بیا وُ درستش کن
آدمِ دلگیر ،
منطق سرش نمی شود
برای آن ها که رفته اند
آن ها که نیستند , می گرید
دلتنگ می شود
حتی برای آنها که هنوز نیامده اند !
دل که بلرزد
دیگر هیچ چیز سرِ جای درستش نیست ...

می دانم...
آخر یک روز
خسته می شود از نیامدنش
شوخی که نیست
مگر آدم
چقدر می تواند نیاید!
دسته : دلنوشته , تلخ نوشته , ,

گاهی سکوت می کنی
چون اینقدر رنجیدی که نمی خوای حرف بزنی
گاهی سکوت میکنی چون واقعا حرفی برای گفتن نداری
سکوت گاهی یک اعتراضه و گاهی هم انتظار
اما بیشتر وقتها سکوت برای اینه که
هیچ کلمه ای نمی تونه غمی رو که تو وجودت داری توصیف کنه
و این یعنی همون حس تنهایی...!
" خسرو شکیبایی "
دسته : دلنوشته , تلخ نوشته , عکس نوشته , ,

زماني كه ﺩﺍﺷﺘﯽ میرﻓﺘﯽ ...
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻢ ﻧﯿﺎﺭﻡ ﮔﻔﺘﻢ؛ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯽ!
ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻧﺮﻭ ...
ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﻬﺖ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻡ ...
ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﻬﺖ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ...
ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺑﺮﯼ ﺩﻟﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﺍﺳﺖ ﺗﻨﮓ ﻣﯿﺸﻪ ...
ﺭﺍﺳﺘﺸﻮﺑﺨﻮﺍﯼ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ؛
ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ...
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻘﺪﺭﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﺑﻬﻮﻧﺖ ﺭﻭﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ...
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ ﺭﻭﺳﯿﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ!
ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻢ ﻧﯿﺎﺭﻡ ...
ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﯾﻪ ﺩﻧﯿﺎﮐﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻮﺭﻭ ...
ﯾﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺍﻏﻮﻧﻢ ...
ﯾﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﻟﺘﻨﮕﻢ ...
ﮐﺎﺵ ﯾﮑﻢ ﺑﻮﺩﯼ ...
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , عکس نوشته , ,

سراب رد پاي تو كجاي جاده پيدا شد
كجا دستاتو گم كردم كه پايان من اينجا شد ؟
كجاي قصه خوابيدي كه من تو گريه بيدارم
كه هر شب حرم دستاتُ به آغوشم بدهكارم
تو با دلتنگياي من تو با اين جاده همدستي
تظاهر كن ازم دوري تظاهر مي كنم هستي
تو آهنگ سكوت تو به دنبال يه تسكينم
صدايي تو جهانم نيست فقط تصوير مي بينم
يه حسي از تو در من هست كه مي دونم تو رو دارم
واسه برگشتنت هر شب درارو باز ميذارم
روزبه بمانی

دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , عکس نوشته , ,

هر جا چراغي روشنه از ترس تنها بودنه
اي ترس تنهاي من اينجا چراغي روشنه
اينجا يكي از حس شب احساس وحشت مي كنه
هرروز از فكر سقوط با كوه صحبت مي كنه
جايي كه من تنها شدم شب قبله گاهه آخره
اينجا تو اين قطب سكوت كابوس طولاني تره
من ماه ميبينم هنوز اين كور سوي روشنُ
اينقدر سو سو مي زنم شايد يه شب ديدي منُ
روزبه بمانی

دسته : دلنوشته , تلخ نوشته , عکس نوشته , ,

می دانی ؟
وقتی قبل از برگشتن فعل رفتنی در کار باشد
محبت خراب می شود
محبت ویران می شود
محبت هیچ می شود
باور کن ...
یا برو، یا بمان
اما اگر رفتی
هیچ وقت برنگرد
هیچ وقت ...
دسته : دلنوشته , ,
باد را از بند میترسانند
مرا از تنهایی!
با تو
هیچ سلولی
انفرادی نیست ...

تو از من گله میکنی که چرا حواسم به حرف هایت نیست
کاش میدانستی صدایت آنقدر آرامم میکند که
فراموش میکنم باید نفس بکشم
چه برسد به اینکه بفهمم چه میگویی...
دسته : دلنوشته , تلخ نوشته , عکس نوشته , ,

سهم من ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ
ﺳﻬﻢ ﻗﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ
ﺳﻬﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﻦ
ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ
ﺳﻬﻢ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ
از کنار من ک رفته ای
از خیال مرو
دسته : دلنوشته , ,

تو را ..
با دلی پر از خواستن می خواهم ..
همان چیزهائی ..
ک من آرزو می کنم..
و “تو”
همه را یکجا داری ..
دسته : دلنوشته , عکس نوشته , ,

همه چیز را فراموش کردم
جز چشم هایت را
که نگاهم در آن ریخته بود
و دست هایم را
که دست هایت در آن
جا مانده است
دسته : دلنوشته , ,

امروز می چیدم پازلهای دلم را ،
دیدم کامل نمی شود ،
بی یاد تو
دسته : دلنوشته , عکس نوشته , ,

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ
ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ
ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ
ادامه مطلب
دسته : دلنوشته , تلخ نوشته , ,

اين روزها خوب فهمیده ام که با آدمهای کوته نظر و آدمهای حسود نباید جنگید.
اين روزها فهمیده ام برای اثبات دوست داشتن نباید جنگید.
برای به دست آوردن دل آدم ها نباید جنگید.
برای اصلاح دل کسی که کینه ورزی میکند نباید جنگید.
برای اثبات خوب بودن حتی نباید جنگید.
بعضی چیزها وقتی با جنگیدن به دست میآیند بیارزش میشوند
این روزها نسخه فاصله گرفتن را می پیچم
برای هرکسی که رنجم می دهد...
این را با خود تکرار میکنم و می بخشمشان...
نه بخاطر اینکه مستحق بخششند!
تنها به این خاطر که "من مستحق آرامشم" ....
دسته : دلنوشته , تلخ نوشته , ,

ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺷﺒﯿﻪ ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ؛
ﻋﻄﺮﻫﺎ ﻭ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ !
ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺑﺎ ﺑﻮﯾﯽ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ؛
ﮔﺮﻡ
ﺳﺮﺩ
ﺷﯿﺮﯾﻦ
ﺗﻠﺦ !
ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﻋﻄﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻓﺎﺻﻠﻪﺍﯼ ﻧﺴﺒﺘﺎً ﺩﻭﺭ ﮐﻪ ﺑﺰﻧﯽ ؛
ﺑﻮﯾﺶ ﻣﺎﻧﺪﮔﺎﺭﺗﺮ ﺍﺳﺖ
ﺭﺍﺳﺖ ﮔﻔﺘﻪﺍﻧﺪ !
ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﯼ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽﺗﺮﻧﺪ !
ﮔﻮﯾﯽ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ...
ﻟﻄﻒ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﻣﯽﮐﻨﺪ!!!
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , امید صباغ نو , ,

بــه مُردادی ترین گرمـــا قسم، بدجور دلتنگم
شبیه گچ شده از دوری ات، بانوی من، رنگم!
حسودی می کند دستم بــه لبهایی کـه بوسیدت!
وَ من بیچاره ی چشم تو ام... با چشم می جنگم!
تنم از عطــر آغـــوش ِ تــو دارد باز می سوزد
جهنّم شد بهشتم؛ تا پرید آغوشت از چنگم
نظام ِ آفـــرینش ناگهـــان بـــر عکس شد ، دیدم-
زدی با شیشه ی قلبت شکستی این دلِ سنگم!
گلویم را گرفته بُغضی از جنسِ سکوت امشب
"گُل ِ گلدون من..." جا باز کـــرده توی آهنگم!
بَدَم می آید از ایـــن قــدر تنهایـــی... وَ دلشـــوره
ازین احساسهای مسخره... از گوشی ام... زنگم!
فضـــای شعـــر هم بدجـــور بوی لـــج گرفتــه– نه؟
دقیقاً بیست و یک روز است گیج و خسته و منگم!
تو تقصیری نداری ، من زیادی عاشقت هستم
همین باعث شده با هر نگاهی زود می لنگم!
همان بهتر کــه از هذیان نوشتن دست بردارم
به مرگِ شاعرِ چشمت قسم... بدجور دلتنگم
امید صباغ نو
برچسب ها : امید , صباغ نو , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , امید صباغ نو , عکس نوشته , ,

حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم
شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!
روح غمگینِ تـــو در کالبدم جا خوش کرد
سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم
در کنـــار تــــو قدم مــــی زدم و دور و بـــرم
چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم
روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند
سینه ها پــاره شد و مرثیه ها ریخت بــه هم
پای عشق تـــو برادر کُشــی افتاد به راه
شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم
بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند
دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم
من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!
پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟
امید صباغ نو
برچسب ها : امید , صباغ نو , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , امید صباغ نو , عکس نوشته , ,

آمدی ، آمدنت حال مرا ریخت به هم
یک نگاهت همه فرضیه را ریخت به هم
آمدی و دل من سخت در این اندیشه:
آن همه منطق و قانون چرا ریخت به هم؟
قاضی عادل قصه به نگاهت دل باخت
یک نگه کردی و یک دادسرا ریخت به هم
چهره ی شرقی زیبای تو شد موجب خیر
یک به یک انجمن غرب گرا ریخت به هم
شاعران ، طالب سوژه ، همه دنبال تو اند
سوژه پیدا شد و شعر شعرا ریخت به هم
جاذبه مال زمین است ، تو شاید دزدی
که فقط آمدنت جاذبه را ریخت به هم
من همان آدم پر منطق بی احساسم...
پس چرا آمدنت ، حال مرا ریخت به هم؟
امید صباغ نو
برچسب ها : امید , صباغ نو , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , ,

گرچــــه هنگام سفــر جاده ها جانکاه اند
روی نقشه ، همه ی فاصله ها کوتاه اند !
فاصله بین من و شهر شما یک وجب است
نقشه ها وقتی از این فاصله ها می کاهند
من که از خود خبرم نیست چه قیدی دارم ؟
جمله های خبــــری قید مکان میخواهند !!
راهــــی شهر شما میشوم از راه خیال
بی خیالان چه بخواهند چه نه ؛ گمراهند
شهر پــُر می شود از اهل جنــون برج بـه برج
"مهر" خواهان شما "مشتری " هر "ماه " اند !
بــه "نظامــی" برسانید کــــه در نسخــــه ی ما
خسروان برده ی کت بسته ی شیرین شاه اند !
چند قرن است که خرما به نخیل است و هنوز
دستــــهای طلب از چیـــدن آن کـوتاهـــند
غلامرضا طريقي
برچسب ها : غلامرضا , طریقی , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , فاضل نظری , ,

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است- من اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
چیزی که میان من و تو نیست غریبی ست
صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟!
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
از سایه سنگین تو من کمترم آیا؟!
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
ای عشق...! مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم...
فاضل نظری
برچسب ها : فاضل , نظری , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : دلنوشته , حمید مصدق , ,
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به
من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی