دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , تلخ نوشته , عکس نوشته , ,

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
سعدی
برچسب ها : سعدی , شعر , عاشقانه , عکس نوشته , شاعر , معاصر ,
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , تلخ نوشته , نبض احساس , ,

در سرم جز فکر تو نیست فکری دگر
در قلبم جز عشق تو نیست عشقی دگر
باز می بینم عکس زیبایت را با دیده ی تر
می خوانم نامت را شاید آیی باری دگر
راه وصلت می شود سهل باشد مگر
جز صبوری چاره ای می شود پیدا مگر
خوب می دانم که عشقت نمی یابد ثمر
لیک اصرار می کند این دل خونین جگر
نیست جز خیالی این شادی های زودگذر
این فراغ را نیست از پایان گویی هیچ اثر
عشق من را جز سپاسی نمی دهی پاسخ دگر
می شود پیدا از این بدتر قصاصی هیچ مگر
آغوشت را چه محتاجم می رسانم خود را آسیمه سر
پرِ بغضم کاش می شد گیرم آغوشت را به بر
چه بی اندازه دلتنگم خون می بارم شب تا سحر
ولی افسوس چه بی رحمانه می کنی از من گذر
نیست سهمم او، از این دنیا ای دل شوریده سر
از چه می نالی و می کنی باز مرا خونین جگر
چه گویم که نباشد تکرار درد من با چشم تر
شرح این حیرانی گویم با شعر "سایه" باری دگر
امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
فرزانه. ل
برچسب ها : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , تلخ نوشته , نبض احساس ,