دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , عادل دانتیسم , تلخ نوشته , ,
دنبالِ من نگرد
من نیستم دیگر
همانقدر که تو نبودی
تو نیستی
نیستم دیگر
دنبالِ من نگرد
من پایِ آخرین قطار ایستاده ام
مقصدش هرکجا که باشد؛ باشد
بگذار اگر کسی تو را دید
خیال کند تو مانده ای و من رفته ام
خیال کند
من پایِ دوست داشتنت نماندم
باز هم بی رحم می شوم برایِ دلم
بگذار دوباره جایی دلی
باز هم عاشقِ چشمانِ تو شود
عاشقِ نبودنت اما نمی دانم !
یعنی تو می گویی
از من دیوانه تر در این شهر هست ؟
اگر بود
سلامِ مرا به او برسان و بگو
رویِ ماهِ تو را به جایِ من
هرروز ببوسد
دیوانه است.. می فهمد چه می گویم !
دنبالِ من نگرد
هرچند که می دانم نمی گردی
اما بگذار من دلخوش باشم
و هزار بار با خودم بگویم
دنبالِ من نگرد !
از تو هیچ کم نمی شود
اما
در من دلی با شنیدنش
نمیرد شاید.
عادل دانتیسم
برچسب ها : عادل , دانتیسم , عاشقانه , دلنوشته , عکس نوشته , تلخ نوشته , ,
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , عادل دانتیسم , تلخ نوشته , عکس نوشته , ,

ﻗﺮﺍﺭ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮِ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ
ﮐﺎﻓﻪ ﺗﺮﯾﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﭘﺎﯼ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥِ ﺣﺎﺩﺛﻪ ...
ﺳﺮ ﻗﺮﺍﺭِ ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ
ﺗﻮ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ، ﮐﺎﭘﻮﭼﯿﻨﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥِ ﺑﯽﺗﺎﺑﻢ
ﺩﺍﻍ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ...
ﻣﻦ
ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ
ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﭼﻘﺪﺭ، ﺣﺮﯾﺺِ ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪﻧﺖ ﺑﻮﺩﻡ!!!!!!!
ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ... ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪﻣﺖ ...
ﺳﻮﺧﺘﻢ
ﺑﻮﺩﻧﻢ، ﮔُﺮ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺗﻮ
...
ﺳﺮِ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ، ﻗﻬﻮﻩ ﻓﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩﻡ، ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥِ ﺑﯽﺣﻮﺻﻠﻪ
ﺗﻮ
ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ، ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﻓﻮﺕ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ...
ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯽ، ﺳﺮﺩ ﺷﻮﻡ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺳﺮﺩ، ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﯽ :
ﺳﺮﺩ ﺷﺪ، ﺩﯾﮕﺮ
ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻡ !
...
ﺣﺎﻻ ﻣﻦ، ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻡ، ﺍﯾﻨﺠﺎ
ﺗﻠﺦ ﻭ ﺳﺮﺩ ...
ﺳﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮ ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ
ﮐﺎﻓﻪ ﺗﺮﯾﺎﯼِ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﭘﺎﯼ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥِ ﺣﺎﺩﺛﻪ
عادل دانتیسم
برچسب ها : عادل , دانتیسم , عاشقانه , دلنوشته , عکس نوشته , تلخ نوشته , ,
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , عادل دانتیسم , عکس نوشته , ,

دلتنگ که می شوی
هرکاری از دستِ بی چاره ات بر می آید
مثلا گوشی را برمیداری
یک پیامِ کوتاه
یک من هنوز هم اینجا
دلم آنجاییست که تو هستی
دلتنگ که می شوی فال می گیری
چشمانت را می بندی
می گویی : می شود بگویی او هم دلش تنگ هست ؟
و حافظ هم که انگار
دلش به حالِ بی قراریت سوخته است می گوید :
( یوسفِ گمگشته باز آید به کنعان غم مخور )
و همانجاست که می باری و در دل می گویی
یوسفِ من اصلا گم نشده حافظ جان
یوسفِ من جایی حوالیِ همین نزدیکی ها
مرا گم کرده
دلتنگ که می شوی می فهمی
همه ی این روزها که با خودت گفتی
- یادم تو را فراموش -
بیشتر معنایش برایت این بوده
یادم احساسم را فراموش
یادم دلم را فراموش
بی آنکه بدانی این ها فراموش نمی شوند
ساکت می شوند
آرام می گیرند،آتش می زنند.
عادل دانتیسم
برچسب ها : عادل , دانتیسم , عاشقانه , دلنوشته , عکس نوشته , تلخ نوشته , ,
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , عادل دانتیسم , ,

بیــــا...
و این بار مرا ... دستِ خودت بسپار!
هــــــرگاه مـــرا
دست خُــــدا سپردی
گریه امانم را برید ...!
عادل دانتیسم
برچسب ها : عادل, دانتیسم, عاشقانه, دلنوشته, عکس نوشته, تلخ نوشته, ,
دسته : دلنوشته , شاعران معاصر , عادل دانتیسم , تلخ نوشته , ,

حالا هِی بگویید
همینکه خوب است و خوش
همینکه جایی دور از ما بودنمان
تکیه کرده است به غریبه ای
عاشقانه می سراید کافیست !
با خودتان که تعارف ندارید
با خدایتان هم حتی !
او که می رود
به هوایِ لیلیِ خوش خت و خال تر
هیچ هم خوب بودنش آرزو نیست
نه اینکه بد دل باشیم و بد بخواهیم نه !
این آرزوها خودمان را زیرِ سوال می برد
دلمان را بیشتر که روزی به اعتمادِ ما
خودش را شش دُنگ به نامِ غریبه ای دور کرد
که حالا باید بنشیند و این حرفهایِ دل خوش کنک را بشنود
نه جانم . .
او که می رود بی هیچ بهانه ای
خیر که هیچ شَرش کم باشد از روزگارت
تو بنشین برایِ خودت رویا بچین
برایِ خودت آرزویِ بهترین داشته باش
برایِ خودت چای دارچین هایِ دو نفره ی
رویایی
سفرهایِ یکهویی که خیلی ها آرزویِ محال می دانندش
انگار که نمی شود خودشان یکی از آنهایی باشد
که روزی بی هیچ برنامه ای معشوقه اش را
غافلگیر کند .
یاد بگیر جانم !
برایِ خودت دوستش داشته باش
برایِ لحظه هایت آرزو بچین
یاد بگیر برایِ او بودن نیست
قصه ی عاشقی
برای مــــــــــــــــــا
بودن است.
عادل دانتیسم
برچسب ها : عادل , دانتیسم , عاشقانه , دلنوشته , عکس نوشته , تلخ نوشته , ,
دسته : شعرهای عاشقانه , فریدون مشیری , شاعران معاصر , عکس نوشته , ,

شب ها که سکوت است و سکوت
است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لابتناهی
آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هرچه
تو گویی و تو خواهی
فریدون مشیری
برچسب ها : فریدون , مشیری , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,

از چه با من اینچنین ســــردی ؟ بگو
تا بــه کی اینگــــونه نامــردی ؟ بگو
مهـــربان بودی ولی ناگـــه چه شد ؟
بر ســــــرِ قلبت چــــه آوردی ؟ بگو
لحظـــــه ای حتی اگـــــر با درد من
کـرده ای احســاس همـــدردی ، بگو
با چنیـــــن پا در هــــوایی تا کجــــا
منتظـــر باشم که برگــــردی ؟ بگو
روی عقـــلم پا گــــذارم یا دلــــــم ؟
جای من بودی چه می کردی ؟ بگو
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,

هـــرگــــز نکشم منّت مهتـــاب جهان را
تاریکی شب های مرا روی تــو کافیست
از سوی نسیمی که تــو را کـــرده نوازش
یک دم بـه مشامم برسد بـــوی تو کافیست
در حســرت چشمان توأم از تـو چه پنهان
با اینکه برایــم خم ابــروی تـــو کافیست
از هرچــه مرا از سر و پا داده خداونــد
دستی که زند شانه به گیسوی تـو کافیست
مدیــــونم اگــــر تشنه ی لبخند تــــو باشم
دنیای مــرا چهره ی اخموی تـــو کافیست
با اینهمــه دوری ، گله ای از تــــو نـدارم
گاهی خبری هم رسد از سوی تو کافیست
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,

هرچند که چشمان تو شهلاست ، به من چه !
شک نیست که اندام تو رعناست ، به من چه !
گیـریم که سیمای تـو را ماه ندارد
با آنکه وجودت همه زیباست ، به من چه !
هر روز اگر دیده ی خونبار ز اشکت
از دور مرا غرقِ تماشاست ، به من چه !
صد بار اگر زار زنی ، باز نگردم
سوگندِ دروغین تو برجاست ، به من چه !
با غیـــر نشستی و چو من یار ندیدی
این گفته ز چشمان تو پیداست ، به من چه !
کردی تو غرورم همه پامال ، به یک دم
زین فاجعه در قلب تو غوغاست ، به من چه !
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,

تا کـه آرَم رخ زیبــای تـــو را در نظرم
دیده را اشک فرا گیــرد و سوزد جگرم
من نه این بودم و حالم نه چنین بود، ولی
این بلا از غم هجـــران تـــو آمد به سرم
در غمت غرقــم و طوفان زده دنیـای مرا
بس که می بارد از آن حادثه، چشمان ترم
آرزویــم همه ایـن است که یک بار دگـر
دست در دست تــو بگذارم و آیی به بـرم
از شکـــرخند ، لبم باز شکــر می طلبـد
عاقبت می کنـد این وسوسه از ره به درم
ترک عشقت نکنم گـــرچه مــرادم ندهی
تا که جان در بدنـم هست تو را همسفرم
دلخوشم زانکه هرازگاه ، تو هم یاد منی
با چنین فـاصله ، از حــال دلت با خبرم
قلب ویران شــده ام را به نگاهی بنــواز
تا دگــر هیــچ کجا ، هیــچ کجایش نبـرم
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,

"آمدی جانم به قربانت" چه پنهان آمدی
بیخبر مانند یک ناخوانده مهمان آمدی
آمدی آهسته صاحبخانه ی قلبم شدی
تا بنا از نو کنی این قلبِ ویران ، آمدی
با خودش می بُرد آن سیلاب تنهایی مرا
مثل یک ناجی میان موج و توفان آمدی
فرصتم کم میشد و هر لحظه دردم بیشتر
خوب دانستی که محتاجم به درمان ، آمدی
چشم هایت را برایم ارمغان آورده ای
با نگاهی گرم و لب های خندان آمدی
فکر میکردم زمانش دیر شد دیگر ولی
بهترین وقت است ، خوشحالم که الآن آمدی.
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,
ای آنـــکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟
بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی ؟
در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریــــزی
من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟
محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت
آوار غمت بـــر ســــرم افتـــاد ، کجایی ؟
آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نــدارم
در راه تــو دادم همه بـر بــــاد ، کجایی ؟
اینجا چه کنـــم ؟ ازکه بگیـــرم خبرت را ؟
از دست تــو و ناز تـو فریـــاد ، کجایی ؟
دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر
دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، کجایی ؟
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,

رو می کنم به عکس تو با چشم زارِ خویش
می گـــویمش ز قصه ی دنبــاله دار خویش
چندیست ، با خیــال تو خوابـــــم نمی برد
در حســــرت حضور توأم ، در کنـــار خویش
رخســــار سرخ من به غمت زردِ زرد شد
من عاشقانه وقف تـــو کردم بهـــار خویش
چون بــرگِ بی اراده به دستان ســــردِ باد
دل بسته ام به عشق تو بی اختیار خویش
یک دم به حال خویشم و یک دم به یاد تو
من داده ام ز دست ، عنانِ قــــرار خویش
آشفته مانده ام ، و چه آسوده رفته ای ...
من در خیــال تو ، تو به دنبــال کار خویش
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,

دمی انصاف کن جانا ، تو غوغا کرده ای یا من؟
تو خود را بهرِ این هجران ، مهیّا کرده ای یا من؟
بگو آیا تو با حسرت ، ز چشمی مملو از نفرت
نگاهی با محبت را ، تمنّا کرده ای یا من؟
تو ای پر مدّعا یارم ، مگر دریای احساسی
که خود با صخره ای سنگی ، مدارا کرده ای یا من؟
تو بازی کرده ای گاهی ، و من بازیچه ات بودم
ولیکن نقش عاشق را ، تو ایفا کرده ای یا من؟
خودت هم خوب می دانی ، چه زهری در زبان داری
تویی کاین زهر را بر خود ، گوارا کرده ای یا من؟
شدم تا غرق آغوشت ، مرا از خود جدا کردی
بگو احساس قلبت را ، تو حاشا کرده ای یا من؟
تو عشقت را به بی رحمی ، زدی با دست خود آتش
سپس از دور و با لذّت ، تماشا کرده ای یا من؟
تنم در شعله ی یادت ، چه بی اندازه می سوزد
تو بر این شعله جانت را ، شکیبا کرده ای یا من؟
چه بر روزم تو آوردی ، بیا با چشم خود بنگر
ببین آیا تو یارت را ، زِ سر وا کرده ای یا من؟
عزیزم خود قضاوت کن ، مگر من با تو بد کردم؟
بگو این ظلم بی حد را ، تو امضا کرده ای یا من؟
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , عکس نوشته , ,
وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان- دریا! -تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرهـــاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه، هی “من عاشقت هستم” شکست
بعد ِ تو آیینه های شعر، سنگم می زدند
دل به هر آیینه، هر آیینه ای بستم شکست
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمی دانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست
نجمه زارع
برچسب ها : عاشقانه , دلنوشته , تلخ نوشته , عکس نوشته , شعر , نجمه زارع ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , عکس نوشته , ,

ای آنـــکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟
بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی ؟
در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریــــزی
من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟
محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت
آوار غمت بـــر ســــرم افتـــاد ، کجایی ؟
آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نــدارم
در راه تــو دادم همه بـر بــــاد ، کجایی ؟
اینجا چه کنـــم ؟ ازکه بگیـــرم خبرت را ؟
از دست تــو و ناز تـو فریـــاد ، کجایی ؟
دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر
دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، کجایی ؟
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , عکس نوشته , ,

غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
منکه پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود
همدمی ما بین آدمها اگر مییافتم
آه من در سینهام یک عمر زندانی نبود
دوستان رو به رو و دشمنان پشت سر
هرچه بود آیین این مردم مسلمانی نبود
خار چشم این و آن گردیدن از گردنکشیست
دسترنج کاجها غیر از پشیمانی نبود
چشم کافرکیش را با وحدت ابرو چه کار ؟
کاش این محراب را آیات شیطانی نبود
منکه در بندم کجا ؟ میدان آزادی کجا ؟
کاش راه خانهات اینقدر طولانی نبود
"علیرضا بدیع"
برچسب ها : علیرضا , بدیع , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , تلخ نوشته , عکس نوشته , ,

زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم
علیرضا آذر
برچسب ها : علیرضا , آذر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
ادامه مطلب
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , عکس نوشته , ,

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه ، از خیابانی که نیست
می نشینی رو به رویم خستگی در می کنی
چای می ریزم برایت ، توی فنجانی که نیست
باز می خندی وَ می پرسی که : حالت بهتر است ؟
باز می خندم که : " خـــــیلی " گرچه می دانی که نیست !
شعر می خوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت ، می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست ؟
وقتِ رفتن می شود با بغض می گویم : نرو ...
پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست
می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم با یاد مهمانی که نیست
رفته ای و بعدِ تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی ... کار آسانی که نیست
" بی تا امیری نژاد "
دسته : شعرهای عاشقانه , مهدی سهیلی , شاعران معاصر , ,

هر چه کنی بکن ولی از بر من سفر مکن
یا که چو می روی مرا وقت سفر خبر مکن
گر چه به باغم ستاده ام نیست توان دیدنم
شعله مزن بر آتشم از بر من گذر مکن
روز جدایی ات مرا یک نگه تو میکشد
وقت وداع کردنت بر رخ من نظر مکن
دیده به در نهاده ام تا شنوم صدای تو
حلقه به در بزن مرا عاشق در به در مکن
من که ز پا نشسته ام مرغک پر شکسته ام
زود بیا که خسته ام زین همه خسته تر مکن
گر چه به دور زندگی تن به قضا نهاده ام
آتشم این قدر مزن رنجه ام این قدر مکن
یوسف عمر من بیا تنگدلم برای تو
رنج فراق می کشد خون به دل پدر مکن
هر چه که ناله می کنم گوش به من نمیکنی
یا که مرا ز دل ببر یا ز برم سفر مکن
مهدی سهیلی
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , عکس نوشته , ,

سراب رد پاي تو كجاي جاده پيدا شد
كجا دستاتو گم كردم كه پايان من اينجا شد ؟
كجاي قصه خوابيدي كه من تو گريه بيدارم
كه هر شب حرم دستاتُ به آغوشم بدهكارم
تو با دلتنگياي من تو با اين جاده همدستي
تظاهر كن ازم دوري تظاهر مي كنم هستي
تو آهنگ سكوت تو به دنبال يه تسكينم
صدايي تو جهانم نيست فقط تصوير مي بينم
يه حسي از تو در من هست كه مي دونم تو رو دارم
واسه برگشتنت هر شب درارو باز ميذارم
روزبه بمانی

دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , عکس نوشته , ,

هر جا چراغي روشنه از ترس تنها بودنه
اي ترس تنهاي من اينجا چراغي روشنه
اينجا يكي از حس شب احساس وحشت مي كنه
هرروز از فكر سقوط با كوه صحبت مي كنه
جايي كه من تنها شدم شب قبله گاهه آخره
اينجا تو اين قطب سكوت كابوس طولاني تره
من ماه ميبينم هنوز اين كور سوي روشنُ
اينقدر سو سو مي زنم شايد يه شب ديدي منُ
روزبه بمانی

دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , عکس نوشته , ,

دنياي اين روزاي من هم قد تن پوشم شده
انقدر دورم از تو كه دنيا فراموشم شده
دنياي اين روزاي من درگير تنهاييم شده
تنها مدارا مي كنيم دنيا عجب جايي شده
هر شب تو روياي خودم آغوشتُ تن مي كنم
آينده ي اين خونه رو با شمع روشن مي كنم
در حسرت فرداي تو تقويممُ پر مي كنم
هر روز اين تنهاييُ فردا تصور مي كنم
هم سنگ اين روزاي من حتي شبم تاريك نيست
اينجا به جز دوري تو چيزي به من نزديك نيست
روزبه بمانی
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , هوشنگ ابتهاج , عکس نوشته , ,

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیشرو و باز پسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم، به تو بر میخورم اما
آنسان شدهام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام، جای تو خالی است
فردا که میآیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همهی بودن ما جز هوسی نیست
" هوشنگ ابتهاج "
برچسب ها : هوشنگ , ابتهاج , عاشقانه , شعر , عکس نوشته ,
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , امید صباغ نو , ,

بــه مُردادی ترین گرمـــا قسم، بدجور دلتنگم
شبیه گچ شده از دوری ات، بانوی من، رنگم!
حسودی می کند دستم بــه لبهایی کـه بوسیدت!
وَ من بیچاره ی چشم تو ام... با چشم می جنگم!
تنم از عطــر آغـــوش ِ تــو دارد باز می سوزد
جهنّم شد بهشتم؛ تا پرید آغوشت از چنگم
نظام ِ آفـــرینش ناگهـــان بـــر عکس شد ، دیدم-
زدی با شیشه ی قلبت شکستی این دلِ سنگم!
گلویم را گرفته بُغضی از جنسِ سکوت امشب
"گُل ِ گلدون من..." جا باز کـــرده توی آهنگم!
بَدَم می آید از ایـــن قــدر تنهایـــی... وَ دلشـــوره
ازین احساسهای مسخره... از گوشی ام... زنگم!
فضـــای شعـــر هم بدجـــور بوی لـــج گرفتــه– نه؟
دقیقاً بیست و یک روز است گیج و خسته و منگم!
تو تقصیری نداری ، من زیادی عاشقت هستم
همین باعث شده با هر نگاهی زود می لنگم!
همان بهتر کــه از هذیان نوشتن دست بردارم
به مرگِ شاعرِ چشمت قسم... بدجور دلتنگم
امید صباغ نو
برچسب ها : امید , صباغ نو , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , امید صباغ نو , عکس نوشته , ,

حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم
شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!
روح غمگینِ تـــو در کالبدم جا خوش کرد
سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم
در کنـــار تــــو قدم مــــی زدم و دور و بـــرم
چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم
روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند
سینه ها پــاره شد و مرثیه ها ریخت بــه هم
پای عشق تـــو برادر کُشــی افتاد به راه
شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم
بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند
دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم
من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!
پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟
امید صباغ نو
برچسب ها : امید , صباغ نو , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , امید صباغ نو , عکس نوشته , ,

آمدی ، آمدنت حال مرا ریخت به هم
یک نگاهت همه فرضیه را ریخت به هم
آمدی و دل من سخت در این اندیشه:
آن همه منطق و قانون چرا ریخت به هم؟
قاضی عادل قصه به نگاهت دل باخت
یک نگه کردی و یک دادسرا ریخت به هم
چهره ی شرقی زیبای تو شد موجب خیر
یک به یک انجمن غرب گرا ریخت به هم
شاعران ، طالب سوژه ، همه دنبال تو اند
سوژه پیدا شد و شعر شعرا ریخت به هم
جاذبه مال زمین است ، تو شاید دزدی
که فقط آمدنت جاذبه را ریخت به هم
من همان آدم پر منطق بی احساسم...
پس چرا آمدنت ، حال مرا ریخت به هم؟
امید صباغ نو
برچسب ها : امید , صباغ نو , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , ,

گرچــــه هنگام سفــر جاده ها جانکاه اند
روی نقشه ، همه ی فاصله ها کوتاه اند !
فاصله بین من و شهر شما یک وجب است
نقشه ها وقتی از این فاصله ها می کاهند
من که از خود خبرم نیست چه قیدی دارم ؟
جمله های خبــــری قید مکان میخواهند !!
راهــــی شهر شما میشوم از راه خیال
بی خیالان چه بخواهند چه نه ؛ گمراهند
شهر پــُر می شود از اهل جنــون برج بـه برج
"مهر" خواهان شما "مشتری " هر "ماه " اند !
بــه "نظامــی" برسانید کــــه در نسخــــه ی ما
خسروان برده ی کت بسته ی شیرین شاه اند !
چند قرن است که خرما به نخیل است و هنوز
دستــــهای طلب از چیـــدن آن کـوتاهـــند
غلامرضا طريقي
برچسب ها : غلامرضا , طریقی , شعر , عاشقانه , معاصر ,