دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,

هـــرگــــز نکشم منّت مهتـــاب جهان را
تاریکی شب های مرا روی تــو کافیست
از سوی نسیمی که تــو را کـــرده نوازش
یک دم بـه مشامم برسد بـــوی تو کافیست
در حســرت چشمان توأم از تـو چه پنهان
با اینکه برایــم خم ابــروی تـــو کافیست
از هرچــه مرا از سر و پا داده خداونــد
دستی که زند شانه به گیسوی تـو کافیست
مدیــــونم اگــــر تشنه ی لبخند تــــو باشم
دنیای مــرا چهره ی اخموی تـــو کافیست
با اینهمــه دوری ، گله ای از تــــو نـدارم
گاهی خبری هم رسد از سوی تو کافیست
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,

هرچند که چشمان تو شهلاست ، به من چه !
شک نیست که اندام تو رعناست ، به من چه !
گیـریم که سیمای تـو را ماه ندارد
با آنکه وجودت همه زیباست ، به من چه !
هر روز اگر دیده ی خونبار ز اشکت
از دور مرا غرقِ تماشاست ، به من چه !
صد بار اگر زار زنی ، باز نگردم
سوگندِ دروغین تو برجاست ، به من چه !
با غیـــر نشستی و چو من یار ندیدی
این گفته ز چشمان تو پیداست ، به من چه !
کردی تو غرورم همه پامال ، به یک دم
زین فاجعه در قلب تو غوغاست ، به من چه !
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,

تا کـه آرَم رخ زیبــای تـــو را در نظرم
دیده را اشک فرا گیــرد و سوزد جگرم
من نه این بودم و حالم نه چنین بود، ولی
این بلا از غم هجـــران تـــو آمد به سرم
در غمت غرقــم و طوفان زده دنیـای مرا
بس که می بارد از آن حادثه، چشمان ترم
آرزویــم همه ایـن است که یک بار دگـر
دست در دست تــو بگذارم و آیی به بـرم
از شکـــرخند ، لبم باز شکــر می طلبـد
عاقبت می کنـد این وسوسه از ره به درم
ترک عشقت نکنم گـــرچه مــرادم ندهی
تا که جان در بدنـم هست تو را همسفرم
دلخوشم زانکه هرازگاه ، تو هم یاد منی
با چنین فـاصله ، از حــال دلت با خبرم
قلب ویران شــده ام را به نگاهی بنــواز
تا دگــر هیــچ کجا ، هیــچ کجایش نبـرم
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , پریناز جهانگیر عصر , تلخ نوشته , عکس نوشته , ,
گفته بودم بی تو می میرم ولی این بار ، نه
گفته بـودی عاشقــم هستی ولی انگــار ، نه
هرچه گویی دوستت دارم به جز تکرار نیست
خو نمی گیرم به این تکـــرار طوطیوار ، نه
تا که پا بندت شوم از خویش می رانی مرا
دوست دارم همدمت باشم ولی سربار ، نه
دل فروشی می کنی گویا گمان کردی که باز
با غرورم می خرم آن را در این بازار ، نه
قصد رفتن کــرده ای تا باز هم گویــم بمان
بار دیگر می کنم خواهش ولی اصرار ، نه
گه مـرا پس می زنی ، گه باز پیشم می کشی
آنچه دستت داده ام نامش دل است افسـار ، نه
می روی اما خودت هم خوب می دانی عزیز
می کنی گاهــی فــــرامـوشم ولی انکار ، نه
سخت می گیری به من با اینهمه از دست تو
می شوم دلگیـــر شاید نازنین بیــــزار ، نه
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , پریناز جهانگیر عصر , ,

تا تو می آیی، درون سینه غوغا می شود
آتشی از عشق، می آیی و برپا می شود
با حضورت غصه ها از خاطرم پر می کشند
دردهایم تا تو می آیی، مداوا می شوند
خیره می مانم به چشمانت گلم، بی اختیار
عشق بی اندازه ام اینگونه معنا می شود
من نمی دانم چه گویم یا کدامین شعر ناب
بهترین توصیف آن لبخند زیبا می شود!
مرد من، با مهربانی تا صدایم می کنی
آن صدا زیباترین آهنگ دنیا می شود
در تعجب مانده ام جانم چگونه؟ از کجا؟
آنقدر مردانگی در سینه ات جا می شود!
زندگی با بودنت، دیگر برایم تلخ نیست
در کنارت زهر هم باشد، گوارا می شود
هر زمان، ناچار، دست از دستهایت می کشم
لحظه ها را می شمارم تا که فردا می شود
آنکه همچون من کند احساس خوشبختی کجاست؟
در کدام افسانه این احساس پیدا می شود؟!
مطمئنم هیچ چیز از من نمی گیرد تو را
همنفس، وقتی خدا با ما همراه می شود
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,

"آمدی جانم به قربانت" چه پنهان آمدی
بیخبر مانند یک ناخوانده مهمان آمدی
آمدی آهسته صاحبخانه ی قلبم شدی
تا بنا از نو کنی این قلبِ ویران ، آمدی
با خودش می بُرد آن سیلاب تنهایی مرا
مثل یک ناجی میان موج و توفان آمدی
فرصتم کم میشد و هر لحظه دردم بیشتر
خوب دانستی که محتاجم به درمان ، آمدی
چشم هایت را برایم ارمغان آورده ای
با نگاهی گرم و لب های خندان آمدی
فکر میکردم زمانش دیر شد دیگر ولی
بهترین وقت است ، خوشحالم که الآن آمدی.
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,
ای آنـــکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟
بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی ؟
در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریــــزی
من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟
محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت
آوار غمت بـــر ســــرم افتـــاد ، کجایی ؟
آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نــدارم
در راه تــو دادم همه بـر بــــاد ، کجایی ؟
اینجا چه کنـــم ؟ ازکه بگیـــرم خبرت را ؟
از دست تــو و ناز تـو فریـــاد ، کجایی ؟
دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر
دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، کجایی ؟
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,

رو می کنم به عکس تو با چشم زارِ خویش
می گـــویمش ز قصه ی دنبــاله دار خویش
چندیست ، با خیــال تو خوابـــــم نمی برد
در حســــرت حضور توأم ، در کنـــار خویش
رخســــار سرخ من به غمت زردِ زرد شد
من عاشقانه وقف تـــو کردم بهـــار خویش
چون بــرگِ بی اراده به دستان ســــردِ باد
دل بسته ام به عشق تو بی اختیار خویش
یک دم به حال خویشم و یک دم به یاد تو
من داده ام ز دست ، عنانِ قــــرار خویش
آشفته مانده ام ، و چه آسوده رفته ای ...
من در خیــال تو ، تو به دنبــال کار خویش
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,

دمی انصاف کن جانا ، تو غوغا کرده ای یا من؟
تو خود را بهرِ این هجران ، مهیّا کرده ای یا من؟
بگو آیا تو با حسرت ، ز چشمی مملو از نفرت
نگاهی با محبت را ، تمنّا کرده ای یا من؟
تو ای پر مدّعا یارم ، مگر دریای احساسی
که خود با صخره ای سنگی ، مدارا کرده ای یا من؟
تو بازی کرده ای گاهی ، و من بازیچه ات بودم
ولیکن نقش عاشق را ، تو ایفا کرده ای یا من؟
خودت هم خوب می دانی ، چه زهری در زبان داری
تویی کاین زهر را بر خود ، گوارا کرده ای یا من؟
شدم تا غرق آغوشت ، مرا از خود جدا کردی
بگو احساس قلبت را ، تو حاشا کرده ای یا من؟
تو عشقت را به بی رحمی ، زدی با دست خود آتش
سپس از دور و با لذّت ، تماشا کرده ای یا من؟
تنم در شعله ی یادت ، چه بی اندازه می سوزد
تو بر این شعله جانت را ، شکیبا کرده ای یا من؟
چه بر روزم تو آوردی ، بیا با چشم خود بنگر
ببین آیا تو یارت را ، زِ سر وا کرده ای یا من؟
عزیزم خود قضاوت کن ، مگر من با تو بد کردم؟
بگو این ظلم بی حد را ، تو امضا کرده ای یا من؟
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,