دسته : شعرهای عاشقانه , پریناز جهانگیر عصر , ,

تا تو می آیی، درون سینه غوغا می شود
آتشی از عشق، می آیی و برپا می شود
با حضورت غصه ها از خاطرم پر می کشند
دردهایم تا تو می آیی، مداوا می شوند
خیره می مانم به چشمانت گلم، بی اختیار
عشق بی اندازه ام اینگونه معنا می شود
من نمی دانم چه گویم یا کدامین شعر ناب
بهترین توصیف آن لبخند زیبا می شود!
مرد من، با مهربانی تا صدایم می کنی
آن صدا زیباترین آهنگ دنیا می شود
در تعجب مانده ام جانم چگونه؟ از کجا؟
آنقدر مردانگی در سینه ات جا می شود!
زندگی با بودنت، دیگر برایم تلخ نیست
در کنارت زهر هم باشد، گوارا می شود
هر زمان، ناچار، دست از دستهایت می کشم
لحظه ها را می شمارم تا که فردا می شود
آنکه همچون من کند احساس خوشبختی کجاست؟
در کدام افسانه این احساس پیدا می شود؟!
مطمئنم هیچ چیز از من نمی گیرد تو را
همنفس، وقتی خدا با ما همراه می شود
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,