دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , عکس نوشته , ,

دنگ .... دنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی درپی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه ام پر شده از لذت
یا
به زنگار غمی آلوده است
لیک چون باید این دم گذرد
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است
دنگ ... دنگ
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز
مثل این
است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است
تند بر می خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد آویزم
آنچه می ماند از این جهد به جای
خنده ی لحظه ی پنهان شده از چشمانم
و آنچه بر پیکر او می ماند
نقش انگشتانم
دنگ...
فرصتی از
کف رفت
قصه ای گشت تمام
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر
وارهانیده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال
پرده ای می گذرد
پرده ای می آید
می رود نقش پی نقش دگر
رنگ می لغزد بر رنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ
دنگ ... دنگ
دنگ...
سهراب سپهری
برچسب ها : سهراب , سپهری , عاشقانه , شعر , عکس نوشته ,
دسته : شعرهای عاشقانه , تلخ نوشته , ,

شب سردی است و من افسرده .
راه ِ دوری است و پایی خسته .
تیرگی هست و چراغی مُرده .
*
می کنم ، تنها ، از جاده عبور :
دور ماندند زِ من آدمها .
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غمها .
*
فکر ِ تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دلِ من
قصه ها ساز کند پنهانی .
*
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است .
هر دَم این بانگ برآرَم از دل :
وای ، این شهر چه قدر تاریک است .
*
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بِدان آویزم ؟
*
مثل این است که شب نمناک است .
دیگران را هم غم هست به دل ،
غم ِ من ، لیک ، غمی غمناک است .
سهراب سپهری
برچسب ها : سهراب , سپهری , عاشقانه , شعر ,