دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , رسول ادهمی , تلخ نوشته , عکس نوشته , ,

چیزی را بهانه کن برگرد
وانمود کن آمدی دنبال آن شال مشکی
یا نه برای شناسنامه برداشتن برگشتی
بیا طاقچه را به هم بریز
و همین طور جلوی چشم من
این سو و آن سو برو،
به روی خودت نیاور
که دلت می خواهد چمدانت را باز کنی،
بمانی به هوای خستگی در کردن
و کلافه از «کجاست»، «کو» گفتن ها بنشین،
آری بنشین!
نشستن یعنی بودن، کمی بیشتر بودن
یعنی نیم نگاهی دوباره به هم انداختن
یعنی گرفتن دست های تو
و آغازِ «جانِ من نرو بمان» های من ...
رسول ادهمی
برچسب ها : عاشقانه , دلنوشته , تلخ نوشته , رسول , ادهمی , معاصر ,
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , رسول ادهمی , تلخ نوشته , عکس نوشته , ,

من میتوانم
جای سیگار , نقاشی بکشم
با دوغ مست کنم
با وسایل خانه تمام شب را تانگو برقصم
و به جای تو
بالشتک دوران کودکی ام را در آغوش بگیرم
تو برای فراموش کردن کسی
که بی نظیردوستت داشت
چه خواهی کرد؟
رسول ادهمی
برچسب ها : عاشقانه , دلنوشته , تلخ نوشته , رسول , ادهمی , معاصر ,
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , رسول ادهمی , تلخ نوشته , عکس نوشته , ,

تو راست می گفتی
تکرار، بلای جان هر آغوشی ست
آن روز ها
ما فقط برای هم حجم بودیم
و تمام دوستت دارم ها
حرف بودند
بگذریم...
خواستم بگویم
اولین شب تنهایی
زیاد سخت نبود
دارم بدون تو صبحانه می خورم.
رسول ادهمی
برچسب ها : عاشقانه , دلنوشته , تلخ نوشته , رسول , ادهمی , معاصر ,
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , رسول ادهمی , تلخ نوشته , عکس نوشته , ,

خواستن همیشه توانستن نیست
من تو را می خواستم
توانستم؟
لب داشتم، بوسه خواستم
توانستم؟
دست داشتم، آغوش
توانستم؟
گاهی خواستن توان ندارد
زورش به رفتن، نبودن، نیست شدن
نمی رسد که نمی رسد
او هم که گفته کوه را به دوش می کشد
اگری داشت محال
پاسخی که هرگز نشنیده بود
او به نه باخته بود،
که چنین به ادعا حرف می زد.
من ساده می گویم
اگر چشم هایت مرا
می پسندید
کارهای عجیب می کرد
دیوانگی های عجیب و غریب
چیز زیادی نمی خواستم
فقط سری که شب ها روی سینه ات بخواب رود
روزها زود بلند می شدم
و آنقدر دوستت می داشتم
که نفهمیم
چگونه پای هم پیر شدیم.
من تو را برای پایان خستگی هایم
نمی خواستم
فقط می خواستم
جای آه!
دهانم گرم اسمت باشد
عزیزم هایی که قبض برق خانه را
پرداخت نمی کنند اما
کاری با چشم های تو می کنند
که اتاق شب هم نور داشته باشد!
من خواستم دوستم داشته باشی
باشی
همین
من همین کار ساده را از تو
خواستم
توانستی؟
توانستم؟
رسول ادهمی
برچسب ها : عاشقانه , دلنوشته , تلخ نوشته , رسول , ادهمی , معاصر ,